چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۷

بازگشت

سلام

بعد از یه چله نشینی یکی دوساله حالا دوباره برگشتم

از رفقایی که آدرس قبلی من تو پرشن بلاگ لینک دارن خواهش می کنم که لینک رو اصلاح کنن و این هم یه داستان از مجموعه در حال انتشارم





اعتنایی نمی کنم به چقدر پیر شده ای و نمی گویم که تو هم شده ای وچروک های پای چشمت بدجوری توی ذوق می زند می نشیند روبرویم و روسریش را باز می کند که امان از این گرمای لعنتی می پرسد بی مقدمه که هنوز هم می ترسی می گویم که می ترسم واصلن وقتی نترسم بدجوری هول می کنم که این ترس تنها نشانه ی حیاتی و می گوید که همان موقع هم گفتم که با تو کاری ندارندو آن قضیه اصلن ربطی به انجمن نداشته پایور و محسنی یک جایی گفته بودند که می گویم اگر تو را هم آن طوری از آن پله های مزخرف برده بودند پایین و یک قفسه را باز کرده بودند انگار بخواهند امانتی ات را که به صندوق سپرده ای پست بدهند و پتو را کنار زده باشند و چشم های محسنی روی صورتت بماند انگار که بخواهد مثلن بگوید حواست به قرارمان باشد که بی انصاف ها لااقل چشم هاش را نبسته بودند اصلن سر انجمن هم که نبوده باشد فقط من و محسنی و پایور بودیم که آن طور می کشیدیم یعنی یک روز که گپ می زدیم بحث نور و سایه شد و این که زن در نقاشی شرقی یا تالاپی پایور یادم مانده دقیقن گفت تالاپی یا تالاپی افتاده وسط نور وقتی که همه جاش پوشیده بوده یا محو و توی سایه کشیده اند وقتی که مثلن نیمه عریان بوده که آن وقت هم همیشه قدیسی فرشته ای چیزی بوده محسنی پرید وسط حرفش که نه آن چیزی که از نقاشی شرقی حالا تو غرضت ایرانی ست گذاشته اند بماند این است چشمت که باز گذشته باشد می بینی هر چیز به درد بخور حرف دیگری بزن را یا برده اند یا اگر بردنی نبوده و کتیبه و دیوار کوب با پتک و چکش افتاده بودند به جانش همان روز لای همین حرف ها بود که قرار گذاشتیم آن طوری بکشیم و چه سر انجمن بوده چه سر آن نمایشگاه کذا هر چه بوده پای من هم گیر است و اصلن تو بعد از شش سال گل خریده ای و آمده ای توی این دخمه که این هارا تازه کنی می گوید بد جوری حالم خراب است و تازه یکی دو روزی است که به صرافت افتادم که این مردک مخبث که شب هایک خط در میان می آید خانه کجامی رود صبح یک دربست گرفتم و پشتش افتادم که دیدم به جای شرکت دور برگردان اتوبان را پیچید و افتاد سمت جنوب شهر و هی خیابان عوض کرد تا دو تا کوچه بالاتر از همین دخمه پارک کرد و رفت توی یک خانه خاک بر سر تر از همین دخمه ی تو کلید داشت بی همه کس می گویم خب کلید داشت یعنی چی می گوید خیر امواتت دوباره این پرچم پوسیده ی مرد پرستی ات را بیرون نکش که حالم از همه تان به هم می خوردکلید داشت یعنی چی یعنی که تازه فهمیدم این شازده قراضه چرا باغ فشم را انداخته رهن بانک می پرسم چرا می گوید زنی که مهرش رهن بانک است مرغ خانگی است قربان نه کفتر یک جا نمان حالا خودت را به خری بزن که یعنی تو این پدر سوخته بازی ها را بلد نیستی اصلن ولش کن حال اره دادن و تیشه گرفتن با تو یکی را ندارم حرف دیگری بزنیم هنوز هم پرتره نمی کشی می خندم که چرا خیلی کار ها نمی کردم که حالامی کنم برای دو شاهی صناری که پول کرایه ی این دخمه و سیگار و چایی و از همه واجب تر آن نان عزیز شود می گوید فقط سیگار و چای و نان که نخیر می گویم حالا توولش کن می گوید نه ولش نمی کنم حالا دیگر ولش نمی کنم پایور و محسنی هم مثل تو خواستند نمی دانم دم به کدام تله ندهند که دم گرفتند از همین یک تکه چوب و آن به قول شما پیر اسمش چی بود رجبعلی می گویم هر چه بود رسمش ما را می فریفت می گوید سر جدت زر نزن جامعه ی مدرن عرفانش شکل دیگری است می گویم این درویشی هر چه که بود ربطی به آن چیزی که تو می خواستی نداشت حرف سر ارتباط انسان با انسان بود می گوید اگر بفهمم این توهم را شما از کجا آورده بودید خیلی خوب است من چه می خواستم داد می زند نه مردک الاغ من از شما سه تا پیزری چی می خواستم هنرمندی که این قدر دگم باشد و زن را نفهمد به درد لای جرز هم نمی خورد یک کم نظر بازی می گویم از یک کم هم گذشته بود که ندیده بودم هیچ کس دیگر مثل آن دو سفر کرده نظر باز می گوید جان مادر باکره ات حافظ خواندنت را بگذار برای دور بساط تریاکت این کثافت فقط روی شوهر خروس من تاثیر عکس دارد شما را پاک از مردی انداخته بود می گویم مردی فقط طلب نیست خانم می گویدزنیت اما همیشه بدهی است به پدرت برادرت شوهرت چه می دانم راننده اتوبوس واحد همه ارث پدر می خواهند سر رنگ ناخن و کوتاهی دامن و هزار و یک حق اولیه ی انسانی می گویم همان انسانیت می گوید که مثل انسان بهت نگاه کنیم می گوید مگر من می گفتم ای خدا چرا نمی فهمی من دنبال بغلخوابی که نبودم آشغال فقط می گفتم یک کم مدرن باشید این بدویت احمقانه را رها کنید می گویم توی اروپا هم از این خبر ها نیست می گوید شماها همیشه حس من را اشتباه گرفتید من شما را مثل برادر دوست داشتم فکر می کنی پایور که مرد گریه نکردم زار نزدم محسنی هم سر جفتشان دیدی که مثل خان باجی ها چهل روز سیاهم را در نیاوردم اگر ما انسانیم به خدا رابطه ی انسان با انسان همین است حالا اگر شما انسان تر بودید تریش مال خودتان ما به همین خشکی بمانیم بهتر است ما به شلوار شاشی می گوییم تر هر چیزی یک اندازه ای دارد افراط هم از همان عادت های بدوی شماهاست که فکر می کنید مدرن بودن فقط کج و معوج کردن صورت است توی نقاشی تو که دیگر کفرم را بالا می آوردی حالا که برای چندر غاز به قول خودت پول سیگاروچایی پرتره می کشی آن موقع هامی مردی من را بکشی حالا آن موقع به درک الان بکش می گویم از یک مشت چروک دیگر چه داد می زند که شش سال پیش که یک مشت چروک می گویم آن موقع من زن داشتم و یک بچه توی راه می گوید من که نمی گفتم من را بگیر بعد هم دیدم آن زنت چقدر پایت ماند می گویم تو هم شوهر داشتی می گوید پایور هم همین را می گفت می گویم محسنی هم همین را می گفت می گویداین حرف ها خیلی دیر است دیگر این طرف ها بودم که گفتم کمی برایت درددل کنم و بعد هم یک کار نیمه تمام دارم می گویم کار نیمه تمامت حالا دیگر کارش تمام شده و برگشته خانه یا چه می دانم شرکت می گوید نه او را نمی گویم می گویم می شنوم می ایستد از توی کیفش یک پاکت مقوایی سیگار در می آورد و تعارفم می کند می گویم فیلتر سفید بهم نمی سازد سیگاری نبودی می گوید خیلی نمی کشم توی این جمع پنج نفره فقط فربد بود که می گویم فربد مجرد بود خانم در ضمن این جمع تا جایی که من یادم هست سه نفره بوده تو و فربد با جمع نمی ساختید و ساز خودتان را می زدید چه توی حرف چه توی اثر فربد آن سال ها برای هر پارک و میدانی حجم و مجسمه کار کرد تو هم که بعد از ازدواج نقاشی ات شد شله زرد و مجسمه ات سالاد کلم می گوید گوش کن آقای هنرمند جهان ستیزاگر فقط گوش کنی کارم خیلی زودتر راه می افتدمی گویم گوش می کنم می گوید فقط فربد بود که این اداها و فناتیک بازی ها را نداشت اگر شماها این بازی ها را در نمی آوردید این جمع خیلی کارها می توانست بکند می گویم اگر محسنی و پایور مانده بودند این جمع خیلی کارها می توانست می گوید نماندن محسنی و پایور هم گردن خودشان بود اگر فربد هم این بازی ها در آورده بود خیلی که شانس آورده بود فوقش حالا مثل تو داشت توی یکی از همین دخمه ها از صدقه سری پرتره های دو زاری و شاگردهای صد تا صنار روزگار می گذراند و نمایشگاه های الانش را باید به خواب می دید به تو گفتم به محسنی و پایور هم گفتم که من برایتان نمایشگاه می زنم خودم تابلوهاتان را می خرم هر جوری بخواهید کمکتان می کنم دوستی یعنی همین دیگر که سه تایی بچه بازی در آوردید که پایور اصلن صاف در آمد که ما زیر منت نمی رویم خاک توی سر سه تایی تان منت کجا بود می گویم گفتی درددل اما تو داری به من که به درک به آن دو تا هم بد و بیراه می گویی وگذشته هاراباد می دهی می گوید به نگفته ها هم می رسیم می گویم اگر کار ناتمامت همین است که باور کن تمام شده می گوید فکر می کنی صبر کن خاک سیگارش را روی زمین می ریزدمی گویم صبرمی کنم می گوید شش سال پیش تو و محسنی و پایور با هم این جا را اجاره کرده بودید درست است سرم را تکان می دهم اما چند ماه آخر من گیر طلاق زنم بودم و کمتر می آمدم می گوید یادم هست صببرم تمام شده بود یک سال بود که به خاطر همین مردک کثافت ندیده بودمشان گفته بود دیگر نمی خواهم با این جور آدم ها بنشینی و من هم نمی خواستم خیر سرم بهش دروغ بگویم نمی آمدم تا آن روز که صبرم لبریز شدم دلم تنگ شده بود تقریبن غروب بودمثل امروزگرمابیدادمی کردآمدم تو و گرم گرفتم انگار نه انگار که این همه وقت است هم را ندیده ایم بور شدم نشستم روی همین صندلی به پایور گفتم من را بکش گفت فلان کشی را کنار گذاشتم پایور نگفت فلان دقیقن خود کلمه اش را گفت گفتم فلان مادرت است که محسنی گفت تمامش کنید اما پایور بدجوری کفری شده بود محسنی که دید اوضاع دارد خراب می شود و حریف هیچ کداممان نیست کشیدش کنار و چیزی بهش گفت و پایور راه افتادسمت در که من می روم سیگاربخرم وهوا بخورم برمی گردم تنها باشی محسنی گفت و رفت بیرون من ماندم و محسنی مانتوم را در آوردم به محسنی گفتم من را می کشی چیزی نگفت خودش را با پالت رنگ هاش سرگرم کرده بود یک تاپ زرد تنم بود درش آوردم می گویم فاحشه ها هم این قدر بی حیا نیستند می گوید با مادرت مقایسه نکن حیا همیشه آن چیزی نیست که تو فکر می کنی گفتم محسنی منو بکش باز با رنگ ورمی رفت شلوارم راهم درآوردم محسنی نگاه هم نمی کرد انگار ترسیده بود دو سه دقیقه ی دیگر لخت لخت بودم رفتم سراغ قلم تراشش که روی همین میز بود محسنی خط هم می نوشت می گویم چه خوب هم می نوشت اما هیچ وقت امضاکه به صرافت می افتم می گویم دروغ می گویی می گوید پایور که برگشت تو دستشویی بودم لباس هام را پوشیده بودم گریه می کردم و قلم تراش را می شستم فریادش را که شنیدم آمدم بیرون گریه می کردم هنوز خودم را پرت کردم توی بغلش و گفتم محسنی را زدند سه نفر بودند انگار گربه بهش پریده باشد خودش را جمع کرد توی آن هیر و ویر می گویم پایور رااز پشت می گوید وقتی خودش را جمع کردتو بغلش بودم همان موقع مانتویش را در می آورد یک تاپ زرد تنش است می گوید من را بکش پالت رنگ هام را بر می دارم و خودم را باهاش سرگرم می کنم